درون معبد هستی
بشر،در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده صد نقش حسرت های هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی میکند،سوی خدا،از ارزو لبریز
به زاری از ته دل،یک "دلم میخواست "می گوید.
شب و روزش"دریغ"رفته و "ای کاش" آینده است.
من امشب،هفت شهر ارزوهایم چراغان است!
زمین و اسمانم نور باران است!
کبوتر های رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند.
صفای معبد هستی تماشایی ست:
ز هر سو،نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من،در این معبد،در این محراب:
دلم میخواست:بند از پای جانم باز میکردند
که من،تا روی بام ابرها،پرواز میکردم.
از آنجا،با کمند کهکشان،تا استان عرش میرفتم
در آن درگاه،درد خویش را فریاد میکردم!
که کاخ صد ستون کبریا لرزد!
مگر یک شب،ازین شب های بی فرجام.
ز یک فریاد بی هنگام
_به روی پرنیان اسمان ها_خواب در چشم خدا لرزد!
دلم میخواست:دنیا رنگ دیگر بود
خدا،با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود!
دلم میخواست زنجیری گران،
از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان،خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویش آگاه میکردند.
چه شیرین است:وقتی بیگناهی داد خود را
از خدای خویش میگیرد
چه شیرین است،اما من،
دلم میخواست:اهل زور و زر،ناگاه!
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و
زنجیر خدا را نمی چیدند!
دلم میخواست:دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست:مردم در همه احوال با هم اشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی کردند
کمر بر قتل یکدیگر نمیبستند
مراد خویش را در نامردی های یکدیگر نمی جستند
ازین خون ریختن ها،فتنه ها،پرهیز میکردند
چو کفتاران خون آشام،کمتر چنگ و دندان تیز میکردند!
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده ست
چه شیرین است وقتی،افتاب دوستی
در آسمان دهر تابنده ست!
چه شیرین است وقتی،زندگی خالی ز نیرنگ است.
دلم میخواست:دست مرگ را،از دامن امید ما کوتاه میکردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا،که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا،زین تلخکامی های بی هنگام بس میکرد!
نمی گویم پرستو زمان را در قفس میکرد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان میداد
همین ده روز هستی را امان میداد!
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد!
دلم میخواست:عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را_که چون خورشید تابان بود_میدیدند
چنین از شاخسار هستی ام آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پر پر نمی کردند
به باد نامردی ها نمی دادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها،به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم می خواست،یک بار دگر او را کنار خویش میدیدم
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یک بار دیگر،همچو دیدار نخستین
پیش پایش دست و پا میزد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو میکرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستو جو میکرد
دلم میخواست:دست عشق_چون روز نخستین_
هستی ام را زیر و رو میکرد
لم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا میکرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا میکرد
بهشت عشق میخندید
به روی اسمان آبی ارام
پرستو های مهر و دوستی پرواز میکردند
به روی بام ها ناقوس آزادی صدا میکرد...
مگو:"این آرزو خام است"
مگو:"روح بشر همواره سرگردان و ناکام است"
اگر این کهکشان از هم نمی پاشند
وگر این اسمان در هم نمیریزند
بیا تا ما:"فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم"
به شادی"گل برافشانیم و می ساغر اندازیم"
+++++لطفا اگه کل شعر خوندین نظر بدین...واسم ارزشی نداره نخونده نظر بدین....
شعر نو هست....از عشقم فریدون مشیری....
+++خیلی زیباست اگه به عمقش پی ببرین...
با اینکه شعر از خودم نیست ولی بالاخره تایپش طول کشید...: