سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و کسى از وى مسافت میان مشرق و مغرب را پرسید فرمود : ] به اندازه یک روز رفتن خورشید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :2
کل بازدید :49809
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/1/9
3:29 ع

شغل آینده پسر کشیش : کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند.
پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد: یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب.
کشیش پیش خود گفت: «من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید.
آنگاه خواهم دید کدام یک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. ا
گر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست.
اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نیست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد، یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد.
کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ ازآن
خورد...
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت: « خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد! *


  
  

صدای همهمه مردم در کوچه پیچید ....
خاخام ها آمدند .... خاخام ها آمدند ....
دانشمندان یهودی به مکه رسیدند ... کلاه های کوچکی بر سر داشتند ...
بیشتر آنها آیه های تورات را حفظ بودند ....
نزدیک مسجد الحرام رسیدند ... به مرد همراشان گفتند : به محمد خبر دهید که ما برای گفتگو آماده ایم .
دانشمندان یهودی یک ساعت با یکدیگر مشورت کردند ....
آنگاه مهم ترین سوال هایشان را در چند سوال جا دادند و از پیامبر (ص) پرسیدند ... 
درباره خدایت بگو .... او چگونه است ؟
آیا شما مثل مسیحیان سه خدا را می پرستید ؟
در گرفتاریها و سختی ها به چه کسی پناه می برید ؟
نیازهایتان را از چه کسی می خواهید ؟
پیامبر (ص) روز اول به آنها پاسخ نداد . ذهن های آنها برای شنیدن ، آماده و دل هایشان برای فهمیدن ، تشنه تر
شد .
روز دوم هم به آنها پاسخ نداد . آنها تشنه تر شدند ....
روز سوم فرشته وحی بر پیامبر (ص) فرود آمد و پیام خداوند را در چهار آیه بر پیامبر (ص) خواند ؛
بسم الله الرحمن الرحیم * قل هو الله احد * الله صمد * لم یلد و لم یولد * و لم یکن له کفوا احد *
دانشمندان یهودی سخنان پیامبر (ص) را شنیدند . در کلمه کلمه آیه ها فکر کردند .....
آنها فهمیدند خداوند یکناست .
یگانه ایست که مثل و مانند ندارد .
هیچ چیز و هیچ کس شبیه او نیست .
او به کسی نیاز ندارد و نیاز همه مردم را میداند .
دعاهایشان را میشنود و نیازهایشان را برطرف میکند ..... یا حق ....


  
  

هنوز عادت به تنهایی ندارم

باید هرجوریه طاقت بیارم

اسیرم بین عشق و بی خیالی

چه دنیای غریبی بی تو دارم

میترسم توی تنهایی بمیرم

کمک کن تا دوباره جون بگیرم

یه وقتایی به من نزدیک تر شو

دارم حس میکنم از دست میرم

نمی ترسی ببینی برای دیدن تو

یه روز از درد دلتنگی بمیرم

تو که باشی کنارم میخوام دنیا نباشه

تو دستای تو آرامش بگیرم

بگو سهم من از تو چی بوده غیر از این تب

کی رو دارم به جز تنهایی امشب

میخوام امشب بیفته به پای تو غرورم

نمی تونم ببینم از تو دورم

دارم تاوان دلتنگی مو میدم

کنار تو به  آرامش رسیدم

بیا دنیامو زیبا کن دوباره

 

خدایا از تو زیبـــاتر ندیدم 

 


  
  

چه صدفها که به دریای وجود

 

سینه هاشان ز گهر خالی بود!

 

ننگ نشناخته از بی هنری

 

شرم ناکرده از بی گهری

 

سوی هر درگهشان روی نیاز

 

همه جا سینه گشایند به نیاز

 

 

 

زندگی دشمن دیرینه من

 

چنگ انداخته به سینه من

 

روزو شب با من دارد سر جنگ

 

هر نفس از صدف سینه تنگ

 

دامن افشان گهر اورده به چنگ

 

وان گهرها...همه کوبیده به سنگ

 

 

 

+++++فقط به وزن شعر و کلمات توجه نکنین یه کمی فکر کنین رو شعر خیلی معنای زیبایی داره...مفهومش خیلی قشنگه....


  
  

سراپا درد،افتادم به بستر

 

تب تلخی به جانم اتش افروخت

 

دلم،در سینه،طبل مرگ می کوفت

 

تنم،از سوز تب،چون کوره می سوخت

 

 

 

ملال از چهره مهتاب می ریخت

 

شرنگ،از جام جان،لبریز میشد

 

به زیر بال شبکوران شبگرد

 

سکوت شب،خیال انگیز میشد

 

 

 

چو ره گم کرده ای در ظلمت شب

 

که زار و خسته وامانده ز رفتار

 

ز پا افتاده بودم،تشنه،بی حال

 

به چنگ این تب وحشی گرفتار

 

 

 

تبی ان گونه هستی سوز و جانکاه

 

که مغز استخوان را اب میکرد

 

صدای دختر نازک خیالم

 

دل تنگ مرا بی تاب میکرد:

 

 

 

بابا لالا نکن فریاد میزد

 

نمیدانست بابا نیمه جان است

 

بهار کوچکم باور نمیکرد

 

که سرتا پای من اتشفشان است

 

 

 

مرا میخواست تا او را،به بازی

 

چو شب های دگر،بر دوش گیرم

 

برایش قصه شیرین خوانم

 

به پیش چشم شهلایش بمیرم

 

 

 

بابا لالا نکن،میکرد زاری

 

به سختی بسترم را چنگ میزد

 

ز هر فریاد خود،صد تازیانه

 

به این بیمار جان اهنگ میزد

 

 

 

به اغوشم دوید از گریه بی تاب

 

تن گرمم شراری در تنش ریخت

 

دلش از رنج جانکاهم خبر یافت

 

لبش لرزید و حیران در من اویخت

 

 

 

مرا با دست های کوچک خویش

 

نوازش کرد و گریان عذرها گفت

 

به ارامی،چو شب از نیمه بگذشت

 

کنار بستر سوزان من خفت

 

 

 

شبی بر من گذشت آن شب،که تا صبح

 

تن تبدار من،یک دم نیاسود

 

از ان با دخترم بازی نکردم

 

که مرگ سخت جان،همبازیم بود...

 


  
  

درون معبد هستی

 

بشر،در گوشه محراب خواهش های جان افروز

 

نشسته در پس سجاده صد نقش حسرت های هستی سوز

 

به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ

 

نگاهی میکند،سوی خدا،از ارزو لبریز

 

به زاری از ته دل،یک "دلم میخواست "می گوید.

 

شب و روزش"دریغ"رفته و "ای کاش" آینده است.

 

من امشب،هفت شهر ارزوهایم چراغان است!

 

زمین و اسمانم نور باران است!

 

کبوتر های رنگین بال خواهش ها

 

بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند.

 

صفای معبد هستی تماشایی ست:

 

ز هر سو،نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد

 

جهان در خواب

 

تنها من،در این معبد،در این محراب:

 

 

 

دلم میخواست:بند از پای جانم باز میکردند

 

که من،تا روی بام ابرها،پرواز میکردم.

 

از آنجا،با کمند کهکشان،تا استان عرش میرفتم

 

در آن درگاه،درد خویش را فریاد میکردم!

 

که کاخ صد ستون کبریا لرزد!

 

 

 

مگر یک شب،ازین شب های بی فرجام.

 

ز یک فریاد بی هنگام

 

_به روی پرنیان اسمان ها_خواب در چشم خدا لرزد!

 

 

 

دلم میخواست:دنیا رنگ دیگر بود

 

خدا،با بنده هایش مهربان تر بود

 

ازین بیچاره مردم یاد می فرمود!

 

 

 

دلم میخواست زنجیری گران،

 

                       از بارگاه خویش می آویخت

 

که مظلومان،خدا را پای آن زنجیر

 

ز درد خویش آگاه میکردند.

 

چه شیرین است:وقتی بیگناهی داد خود را

 

از خدای خویش میگیرد

 

چه شیرین است،اما من،

 

دلم میخواست:اهل زور و زر،ناگاه!

 

ز هر سو راه مردم را نمی بستند و

 

                   زنجیر خدا را نمی چیدند!

 

دلم میخواست:دنیا خانه مهر و محبت بود

 

دلم میخواست:مردم در همه احوال با هم اشتی بودند

 

طمع در مال یکدیگر نمی کردند

 

کمر بر قتل یکدیگر نمیبستند

 

مراد خویش را در نامردی های یکدیگر نمی جستند

 

ازین خون ریختن ها،فتنه ها،پرهیز میکردند

 

چو کفتاران خون آشام،کمتر چنگ و دندان تیز میکردند!

 

 

 

چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده ست

 

چه شیرین است وقتی،افتاب دوستی

 

در آسمان دهر تابنده ست!

 

چه شیرین است وقتی،زندگی خالی ز نیرنگ است.

 

 

 

دلم میخواست:دست مرگ را،از دامن امید ما کوتاه میکردند

 

در این دنیای بی آغاز و بی پایان

 

در این صحرا،که جز گرد و غبار از ما نمی ماند

 

خدا،زین تلخکامی های بی هنگام بس میکرد!

 

نمی گویم پرستو زمان را در قفس میکرد

 

نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان میداد

 

همین ده روز هستی را امان میداد!

 

دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد!

 

 

 

دلم میخواست:عشقم را نمی کشتند

 

صفای آرزویم را_که چون خورشید تابان بود_میدیدند

 

چنین از شاخسار هستی ام آسان نمی چیدند

 

گل عشقی چنان شاداب را پر پر نمی کردند

 

به باد نامردی ها نمی دادند

 

به صد یاری نمی خواندند

 

به صد خواری نمی راندند

 

چنین تنها،به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند

 

 

 

دلم می خواست،یک بار دگر او را کنار خویش میدیدم

 

به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم

 

دلم یک بار دیگر،همچو دیدار نخستین

 

پیش پایش دست و پا میزد

 

شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو میکرد

 

غم گرمش نهانگاه دلم را جستو جو میکرد

 

دلم میخواست:دست عشق_چون روز نخستین_

 

هستی ام را زیر و رو میکرد

 

 

 

لم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت

 

پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند

 

بهاری جاودان آغوش وا میکرد

 

جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا میکرد

 

بهشت عشق میخندید

 

به روی اسمان آبی ارام

 

پرستو های مهر و دوستی پرواز میکردند

 

به روی بام ها ناقوس آزادی صدا میکرد...

 

 

 

مگو:"این آرزو خام است"

 

مگو:"روح بشر همواره سرگردان و ناکام است"

 

اگر این کهکشان از هم نمی پاشند

 

وگر این اسمان در هم نمیریزند

 

بیا تا ما:"فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم"

 

به شادی"گل برافشانیم و می ساغر اندازیم"

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+++++لطفا اگه کل شعر خوندین نظر بدین...واسم ارزشی نداره نخونده نظر بدین....

 

 

 

شعر نو هست....از عشقم فریدون مشیری....

 

 

 

+++خیلی زیباست اگه به عمقش پی ببرین...

 

 

 

با اینکه شعر از خودم نیست ولی بالاخره تایپش طول کشید...:


  
  

خدا را دیدم...

 

خدا را دیدم...

 

خدایی که دستای شیرین گرفت...

 

خدایی که دل یه مادر نشکوند...

 

خدایی که دوباره لبخند به لب های یه پدر نا امید نشوند...

 

خدایی که گله های شیزین  به دل نگرفت...

 

خدایی که زندگی دوباره به شیرین هدیه داد...

 

 

 

زندگی که با یه مریضی داشت نابود میشد...شیرینی که ایمانشو از دست داده بود...شیرینی که هر چی خواست به خداش گفت...شیرینی که طاقت گریه های مادرشو نداشت...شیرینی که نمیتونست بغض پدرشو تحمل کنه...شیرینی که طاقت جدا شدن از برادرشو نداشت...شیرینی که تحمل نداشت بهش بگن یه دختره سرطانی...شیرینی که از مردن میترسید...شیرینی که الان شفا پیدا کرده....

 

 

 

سخته گفتن از مسیری که پشت سر گذاشتم....مسیری که با کفر پشت سر گذاشتم....مسیریو رفتم که هیچ وقت فک نمیکردم پامو توش بذارم....

 

 

 

تو این مسیر بچه هایی دیدم که منصفانه نبود با من هم مسیر باشن....بچه هایی که به جای بازی کردن رو تخت بیمارستان خوابیده بودن...دختر پسرایی که نمیتونستی تشخیص بدی کدومشون الان باید با عروسک باری کنه یا بره تو کوچه و گل کوچیک بازی کنه...

 

حکمت کار خدامو نمیدونم....

 

 

 

دیگه نمیتونم ادامه بدم....

 

 

 

مرورش برام خیلی سخته....

 

 

 

قدر سلامتیتومو بدونین

 

 

 

یا علی...


  
  



گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود

از هرچه زندگیست دلت سیر می شود

گویی به خواب بود جوانیمان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

  
  


روز و شبم شدی تو ،از آن لحظه که آمدی…
قانون زندگی ام بهم خورد، از لحظه ای که به قلبم آمدی…
نمیدانم چرا میگیرد نفسهایم
نمیدانم چرا اینگونه میریزد اشکهایم
میگویند اینها  همه درد های عاشقیست ،
نمیدانم حرف دلم را باور کنم یا حرف آنها را ،
شاید این هم یکی از درد های همیشگیست
میترسم از آن روزی که رهایم کنی ،
شاید فکر کنی که محال است قلبت را از قلبم جدا کنی
این روزها کار همه بی وفاییست
تا این حد هم نباید مرا به یک عشق ماندگار مطمئن کنی
تو خواستی مرا به خودت وابسته کنی
تو خواستی قلبم را اسیر قلب پاکت کنی
دیگر محال است بتوانی مرا از خودت سیر کنی!
این قلبی که در سینه دارم آن قلب تنها نیست
حال و هوای من مثل گذشته ها نیست
حالا دیگر وجودم نیز مال خودم نیست ،
این اشکهایی که میریزد از چشمانم، دست خودم نیست
این دلتنگی ها و بی قراری هایم حس و حال همیشگیست
قانون زندگی ام بهم خورد ، از لحظه ای که تو آمدی
آمدی و شدی همه زندگی ام ،
هستم تا آخرین نفس با تو، ای تنها بهانه نفس کشیدنم!


  
  

زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر

من گرفتم تو نگیر

چه اسیری که ز دنیا شده ام یکسره سیر

من گرفتم تو نگیر

بود یک وقت مرا با رفقا گردش و سیر

یاد آن روز بخیر

زن مرا کرده میان قفس خانه اسیر

من گرفتم تو نگیر

یاد آن روز که آزاد ز غمها بودم

تک و تنها بودم

زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر

من گرفتم تو نگیر

بودم آن روز من از طایفه دّرد کشان

بودم از جمع خوشان

خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر

من گرفتم تو نگیر

ای مجرد که بود خوابگهت بستر گرم

بستر راحت و نرم

زن مگیر ؛ ار نه شودخوابگهت لای حصیر

من گرفتم تو نگیر

بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدم

مستحق لگدم

چون در این مسئله بود از خود مخلص تقصیر

من گرفتم تو نگیر

من از آن روز که شوهر شده ام خر شده ام

خر همسر شده ام

می دهد یونجه به من جای پنیر

من گرفتم تو نگیر

 


  
  
   1   2   3   4      >