سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و گفته‏اند حارث بن حوت نزد او آمد و گفت چنین پندارى که من اصحاب جمل را گمراه مى‏دانم ؟ فرمود : ] حارث تو کوتاه‏بینانه نگریستى نه عمیق و زیرکانه ، و سرگردان ماندى . تو حق را نشناخته‏اى تا بدانى اهل حق چه کسانند و نه باطل را تا بدانى پیروان آن چه مردمانند . [ حارث گفت من با سعید بن مالک و عبد اللّه پسر عمر کناره مى‏گیرم فرمود : ] سعید و عبد اللّه بن عمر نه حق را یارى کردند و نه باطل را خوار ساختند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :36
بازدید دیروز :9
کل بازدید :51542
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/9/2
8:42 ع

خدا را دیدم...

 

خدا را دیدم...

 

خدایی که دستای شیرین گرفت...

 

خدایی که دل یه مادر نشکوند...

 

خدایی که دوباره لبخند به لب های یه پدر نا امید نشوند...

 

خدایی که گله های شیزین  به دل نگرفت...

 

خدایی که زندگی دوباره به شیرین هدیه داد...

 

 

 

زندگی که با یه مریضی داشت نابود میشد...شیرینی که ایمانشو از دست داده بود...شیرینی که هر چی خواست به خداش گفت...شیرینی که طاقت گریه های مادرشو نداشت...شیرینی که نمیتونست بغض پدرشو تحمل کنه...شیرینی که طاقت جدا شدن از برادرشو نداشت...شیرینی که تحمل نداشت بهش بگن یه دختره سرطانی...شیرینی که از مردن میترسید...شیرینی که الان شفا پیدا کرده....

 

 

 

سخته گفتن از مسیری که پشت سر گذاشتم....مسیری که با کفر پشت سر گذاشتم....مسیریو رفتم که هیچ وقت فک نمیکردم پامو توش بذارم....

 

 

 

تو این مسیر بچه هایی دیدم که منصفانه نبود با من هم مسیر باشن....بچه هایی که به جای بازی کردن رو تخت بیمارستان خوابیده بودن...دختر پسرایی که نمیتونستی تشخیص بدی کدومشون الان باید با عروسک باری کنه یا بره تو کوچه و گل کوچیک بازی کنه...

 

حکمت کار خدامو نمیدونم....

 

 

 

دیگه نمیتونم ادامه بدم....

 

 

 

مرورش برام خیلی سخته....

 

 

 

قدر سلامتیتومو بدونین

 

 

 

یا علی...